مصاحبه با بهروز فروتن، ققنوس کارآفرینی ایران
ايران شايسته بهترينهاست و وظيفه نسل حاضر است كه بهپاخيزد. اگر به گذشتهها برگرديم، ميبينيم كه ما از نسل انسانهاي سختكوشي هستيم كه هزاران سال پيش توانستند تابلوهايي از پيكرههاي سنگي بر دل كوهها بتراشند. امروز كوه «بيستون» سندي از تمدن آريايي ماست. به هر شهر و دياري كه قدم بگذاريم آثاري را از پيشينيان خود ميبينيم كه هريك بسيار ارزشمند و غرورآفرين است. اكنون تمدن جهاني بشر به پيشرفت بالايي دست يافته است پس چرا ما ايرانيان سهمي از آنرا در قباله كشور خود نگذاريم؟
"كارآفرين" در نگاه من به منزله خورشيد تاباني در آسمان است، چرا كه خورشيد با تشعشعات نوراني خود به زمينيان گرما ميبخشد و يك كارآفرين نيز با خلق موقعيتهاي كاري و شغلي، چه براي خود و چه براي ديگران مايه سود و منفعت است. حضور كارآفرينان در عرصههاي مختلف توليد و خدمات نقش زريني در پيشرفت سريع اقتصادي هر كشور دارد. كارآفرينان چون گنجينههاي پر بها، يكي از مهمترين پشتوانههاي ملي هر كشور هستند.
"بهروز" از جمله برندهای معتبر صنایع غذایی در بازار امروز کشور است که اتفاقا جزو با سابقههای این بازار نیز به حساب میآید.
پسرک تهتغاری خانوادهای هفتنفره که از ۶ سالگی در بازار کار حضور داشته، حالا ۷۲ ساله است اما خودش را جوانی ۲۵ ساله میداند که ۶۲ سال در فضای کسبوکار ایران کار کرده است. تلخ و شیرینهایش بیشمار است؛ بارها ققنوسوار به خاکستر نشسته اما باز کسبوکاری از رنگی دیگر را آغاز کرده است. معجونی از آغازها، انجامها و دوباره آغازکردنها. بنیانگذار گروه صنایع غذایی بهروز، در صبح گرمی از تابستان از شکستها، پیروزیها و تجاربش در فضای کار و کارآفرینی ایران گفته است.
از چه سنی وارد بازار کار شدید؟
از ۶ سالگی؛ تابستانها انواع کارها را انجام میدادم، با اینکه پدرم امیر لشگر بود و نیاز مالی نداشتیم. آهنگری، نجاری، بستنیفروشی و تراشکاری و ریختهگری کارهای آن دوران بود. در واقع هم بازی میکردیم و هم کار.
کارکردن در چنین سنی بعدها چه تاثیری در روند کار و زندگیتان گذاشت؟
بچه از دوران کودکی یاد میگیرد که کار، عار نیست؛ یک جامعه پویا نباید کار را عار ببینید. رهبری کردن یعنی ترویج کار و کار کردن با عشق. من اگر امروز کارآفرینم، حاصل ۶۰ سال پیش است. من بچه آخر خانوادهای هفتنفره بودم که از بین آنها بیشتر از بقیه در بازار کار بودم. نمیدانم چرا پدرم مرا واداشت که در کودکی کار کنم. شاید در تخیلش این بود که این کودک میتواند کارآفرین شود. پدرم ۲ ریال میداد به آهنگر که من پیشش باشم و شب آن را به من بدهد. یعنی نخستین دستمزدم ۲ ریال بود.
چرا الان در جامعه فرهنگ آموزش کار در سنین پایین به چشم نمیخورد؟
امروزه شرایط بزرگی رقم خورده و درست است که کسبوکارهایی از آنچه در زمان ما بود در سطح شهر به چشم نمیخورد اما بازار مکاره بینالمللی در اختیار جوانان قرار گرفته است؛ از طریق صفحات کامپیوتر و فضای اینترنت. درواقع میخواهم بگویم که فرصت کارکردن همیشه وجود دارد و تنها شکل و شمایلش عوض میشود. اما کسی از این فرصت استفاده نمیکند یا کم استفاده میکند. شوق کار کردن را باید در فرزندان ایجاد کرد. از کودکان نظرخواهی کرد تا مدیریت و فکر کردن را تمرین کنند؛ چون عمر مفید، عمر کار است.
با ایجاد مدرسهای به صورت پیمانکاری دبیری آغاز میکنید؛ چرا این کار را رها کردید؟
حدود سال ۴۴ یا ۴۵ بود که معلم بودم؛ اما به دلیل صداقت و راستی بیش از اندازه مجبور شدم مدرسه را در اختیار شریکم که بینشی صرفا تجاری داشت، قرار دهم. بعد از آن به عنوان تدارکات شرکت ساختمانی کار میکردم. کمکم پیشرفت کردم و خودم به عنوان یک پیمانکار، پروژه میگرفتم و حتی شرکت پیمانکاریام را ثبت کردم. کار پیمانکاری را با موفقیت انجام دادم ولی براساس یک اعتماد بیش از اندازه، تجربه تلخی ایجاد شد. تا سال ۵۶ پیمانکار بودم.
حاصل این تجربه تلخ چه بود؟
فکر میکردم همه، همهچیز را درست میگویند و ضریب صداقت آدمها را ۱۰۰ حساب میکردم و متوجه نبودم که یک اتومبیل همه چیزش اگر خوب باشد، ترمزش هم خوب است و گاهی باید از این ترمز استفاده کرد. حدود ۱۰ سال پیمانکار بودم. خانه، اتومبیل، ویلا و... به دست آوردم اما همه را از دست دادم. لودر، جرثقیل، تراکتور و... و خلاصه هرچه داشتم، از دستم رفت. در این زمان حدودا ۳۱ ساله بودم و نخستین فرزندم در سال ۵۴ به دنیا آمد. با این اوضاع شدم مستاجر منزل خودم. با چشمی گریان به خانه آمدم. در حالی که به زیر صفر رسیده بودم، خودم را باخته بودم. اینجاست که باید تمامقد به احترام همسرم بایستم. همسرم گفت مگر تو همیشه نمیگفتی که در دوران کودکی کلی کار انجام دادهای؛ حتی طناب درست میکردی و به دختربچهها میفروختی و تازه به پیمانکاری و مهندسی ذوب فلز رسیدی؛ الان هم میتوانی. گفتم دیگر نمیتوانم چون هیچ چیزی برایم نمانده است. گفت امید داری؟ گفتم بله. گفت پس میتوانی. قابلمهای در خانه داشتیم که گفت از همینجا شروع میکنیم. سالاد الویه، کشکبادمجان میپزیم و میفروشیم.
به عنوان مدیرعامل یک شرکت پیمانکاری، چگونه با این اوضاع کنار آمدید؟
من تا چند روز قبل از این اتفاقات، بنز سوار میشدم و راننده داشتم؛ حالا باید ظروف سالاد الویه و شلهزرد را با ماشین کرایهای به مغازهها میبردم که شاید بخرند یا نه.
حالا باید برای تهیه مواد غذایی، ساعت ۳ نصفهشب میرفتم میدان امیر سلطان در شوش و میدان گمرک جنس میخریدم. در این دوران شبی یک ساعت میخوابیدم. غرورم له میشد، خجالت میکشیدم اما انرژی خانواده پشت سر من بود. بعدها یک ژیان دست دوم با ۵ هزار تومان برای این کار خریدم. سخت بود، خیلی سخت بود اما چارهای نبود و چشم امید خانواده به من بود. اوایل مواد غذایی را نمیخریدند؛ فاسد میشد و برگشت میخورد یا میخریدند، پول نمیدادند یا نمیخریدند و تاریخش میگذشت و من دیگر هیچ پولی برایم نمانده بود. با خودم گفتم دیگر نمیشود. اما همسرم طلاهایش را فروخت، حتی حلقه ازدواجش را. در آن زمان دو فرزند داشتم و همسرم فرزند سوم را در راه داشت. اما امیدوار بودم، هر چند دستم خالی بود.
جنگ شروع شده بود و مهمتر از همه اینها، اینکه آدمهایی که در ادارهها مسئولیتها را برعهده گرفته بودند، هیچ نسبتی با تولید نداشتند. فکر میکردند همه چیز باید وارد شود و اصولا تولید داخلی برایشان تعریف نشده بود. در واقع در اینجا مبارزه اندیشه درگرفته بود. در مقابل من آدمهایی بودند که تولید را باور نداشتند، اقتصاد را وابسته و کار کردن را ننگ میدانستند؛ اما من کار را شرف میدانستم، چون کار را تولید ثروت مالی و خاستگاه اندیشه میدانستم.
کار را چگونه و با چه محصولاتی شروع کردید؟
اوایل سالاد الویه، شلهزرد و مربا تولید میکردیم. به همین منظور، دستگاه میکسر کوچکی خریدیم که مثلا تا ۴۰ کیلو غذا را میکس میکرد. خیلی چیزها را هم بلد نبودیم. مثلا برای تهیه سس، یا تخممرغهایش زیاد بود و خیلی چرب میشد یا مشکل دیگری پیدا میکرد و ما با آزمونوخطا پیش میرفتیم. خواهرخانمم این مسائل را میدانست و بسیار کمک میکرد و به نوعی مدیر تولید بهروز بود. در آن زمان ۱۱ نفر بودیم که همگی از خانواده ما بودند. برای گسترش کار به زیرزمین ۱۱ متری خانهمان رفتیم. در واقع از سال ۵۶ تا سال ۶۱ در زیرزمین خانه کار میکردیم و از آنجا به انباری نقل مکان کردیم.
با وجود رقبای گردنکلفتی مانند چینچین و مهرام، با چه تفکری امیدوار بودید که جایی برایخودتان باز کنید؟
رقبا من را عددی حساب نمیکردند و اصولا من و برندم را رقمی نمیدانستند. اما من چون در دانشگاه روابط عمومی خوانده بودم و با مبانی علم جامعهشناسی آشنایی داشتم، به گسترش روابطم پرداختم. نفوذ در اجتماع را خوب میفهمیدم و میدانستم چگونه باید به مردم احترام گذاشت که محصولات ما را بخرند. تبلیغات محیطی را شروع کردیم؛ از همان دوستان و آشنایان ما به مغازهها میرفتند و مواد غذایی ما را طلب میکردند. بعد از آنها چند ویزیتور میرفتند و محصولات ما را عرضه میکردند. این بود که مغازهدار احساس میکرد چنین جنسی مشتری دارد و از ما میخرید. به یاد دارم که سالاد الویه را میفروختیم ۷ تومان. بعد آنها چک ۴ ماهه میدادند و خود ما آن را نقد میخریدیم ۱۰ تومان. این باعث شد که فروشگاهها و مغازهها از من بیشتر بخرند. بعد از مدتی که این محصولات شناختهشده شد و مردم خواهانش بودند و خریدار داشت، دیگر به قیمت قبلی نمیدادیم. مثلا همان ۱۰ تومان میدادیم و پولمان را هم نقد میگرفتیم. یکی از کارهایی که من کردم و خیلیها شاید نمیکنند، این بود که پولی که بهدست میآمد، دوباره برای تولید و برای گسترش کار هزینه میکردم تا تولید بزرگتر شود.